ازت متنفرم
تا اومدم به خودم بیام و بفهمم روزگار یعنی چی مادرم منو شوهرم داد به پسر خاله ام! بابام راضی نبود میگفت:مگه چند سالشه؟تازه اگرم وقت شوهرش باشه خواستگار قحطه؟من دختر به این خواهر زاده عصبیت نمیدم و مادرم هم متعصب به زور متصل شد و منو زورکی روونه خونه شوهر کرد!!همون اول زندگی....نامزدی.....میرفت کاواره ها و هر شب دیر و دیر تر میاومد و مامانم میگفت:قصه نخور درست میشه تو درستش کن!! دو سال تو عقد بودیم و بعد هم عروسی کردیم و من تو همون سال اول ازدواجم باردار شدم تا همسرم به زندگیش پایبند باشه اما بدتر میشد هر روز از روز دیگه:((.... پ ن الف:ادامه دارد:((
پسرم به دنیا اومد و همه خوشحال از اینکه من پسر به دنیا آوردم و توجه ها همه به سمت پسرم بود من هیچ!!
دوباره روز و من به امید اینکه همسرم کنارمه ولی نبود که نبود!!
به کی میگفتم غمم رو ؟هر کی یه چیزی میگفت:...رفته .....کاباره است.....رفته روسیه.....!!
من مودنم و سر درگمی که یهو اومد و گفت:داره میره...میای با من یا نه؟
مامانم هم که دید باعثو بانی همه بد بختی منه گفت:هر جا بری باهات میرم و نمیذارم تنها بمونی....بابام غصه دار و من ناراحت و مادرم شکسته و غمین.....
ما همه رفتیم !!ولی دل نبست به زندگی .....
دو باره با رداری و دو باره و دوباره.....چهار دختر دیگه به دنیا آوردم و با به دنیا اومدنشون غمی به دلم میشد که سرنوشت اونا چی میشه؟ولی فقط به امید در کنار اونا بودن منو زنده نگه میداشت......
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |